یه روز که نرگس اومده بود خونمون....
دیدم هی میگه بیا پایین زینب.....
آخه من رو صندلی؛ جلوی لپ تاب نشسته بودم، اون رو زمین بود.... ......گفتم چیکار داری خُب؟؟؟؟...بگو.... گفت تو بیا....با صندلی چرخیدم به سمتش.... .دیدم دیوانه یه مشت سنگ با خودش آورده..... .....از کیفش آورد بیرون.....گفت بیا یه قُل دو قُل بازی کنیم......گفتم یه قُل دو قُل چیه؟؟....گفت بازی نکردی؟ گفتم نــع... ..گفت خیلی باحاله یه قُلش اینجوریه.....دو قُلشم اونطوری....سه قُل و چهار قُلم پیاده کرد و...... ... گفتم جمع کن بابا اینکارا چیه....سرکاری بنده خدا......هیچی دیگه جمع کرد اومد نشست رو تخت....آخی.....یادش بخیر...همون روزی بود که لاکا رو باز کردیم...همون روز که نرگس تا ساعت 3:30 اینا خونمون بود و هی نمیذاشتم بره........گفت زینب تولد پسرداییمه باید برم کیک درست کنم....مجید؟؟؟؟......نمیدونم من اینارو یادمه.......
همون روز که با سپیده تلفنی حرف زدم..... ......من بهش زنگ زدم ج نداد چن مین بعد خودش زنگ زد .....گفت الان از دانشگاه اومده و رفته بوده ناهار میل کنه و گوشی پیشش نبوده.......یه چن مین باهم حرف زدیم.....
بعد با فاطمه دوست خیلی قدیمیم صحبت کردیم فک کنم بعد از 4 سال اونم من اشتباهی بهش زنگ زدم که گفت زیــنب دیوونه کجایی؟!... ....
بعدم زنگ زدم به دختر عمه جان، بابت لاک ها تشکر کردم... ....چقدر تعجب کرده بود....چون اولین بار بود بهش زنگ میزدم....چقدرم خوشحال شد.... ..
همون روز که تا ساعت 7 اینا تنها بودم.....همون روز که با نرگس بستنی لیتری(کیلویی) با طعم کاکائویی که از آقای ایمانی خریده بودیم رو خوردیم... ...نرگس هم کرانچی و اینا خریده بود.......
همون روزی که تا شب هیچی جز بستنی نخوردم... ...اینکه خرداد ماه بود رو قشنگ یادمه.....فک کنم بعد امتحان آتاماتا بود یعنی 2 خرداد 92 روزپنجشنبه......
آخـــــــــــی... ....چقدر دلم تنگ شد.. ...واقــــــــعن تنگ شد.... ....وای از این خاطــــره ها.. ....وای....  ......
نظرات شما عزیزان:
|